It passes but it doesn't pass away
314 stories
·
105 followers

Shift + Delete

2 Shares
سال 67 سال آخر جنگ بود. من دو تومن داده بودم یه بسته پودر نخودچی از حیدر خریده بودم. یه پاکت پلاستیکی کوچیک بود که از یه گوشه یه نی کوچیک توش می‌کردی و باش پودر نخودچی رو می‌مکیدی. خیلی ملنگ و خوشحال تو کوچه راه می‌رفتم. خیالم راحت بود که ماشینی از کوچه رد نمیشه چون تمام کوچه رو حجله گذاشته بودند. اون موقع یه حجله‌هایی بود که مکعبی و بزرگ بود و وسط کوچه می‌ذاشتن. و چند تا حجله‌‌ی معمولی که اول و آخر کوچه می‌ذاشتن و چراغ‌های رنگی‌شون کوچه رو روشن می‌کرد. اینا برای محمد پسرخاله‌ام بود که شهید شده بود. همه فامیل و همسایه‌ها جمع شده بودند خونه‌ی خاله‌ام. خونه ما هم دو کوچه اونورتر بود. اون سال شابدولعظیم زندگی می‌کردیم. چند روز قبلش علی پسرخاله‌ام با پیکانش اومده بود دم در و ما بچه‌ها و مادرم رو سوار ماشین کرده بود. فهمیده بودیم چیزی شده چون برای دو کوچه هیچکس سوار ماشین نمیشه. تا در رو بستیم علی زد زیر گریه. گفت محمد شهید شده. همین علی چند سال بعد خبر مرگ بابام رو آورد. نمی‌دونم چرا اینو همه‌ش می‌فرستادن. خودش زودتر از بقیه گریه‌اش می‌گرفت. رفتیم دم خونه‌ی خاله‌ام. خاله‌ام روی پله‌ها نشسته بود و بدون اشک و بدون صدا با مشت می‌کوبید به سینه‌اش. اگه چند روز دیگه به سلامت گذشته بود جنگ تموم شده بود ولی همون روزهای آخر محمد شهید شده بود. شونزده سالش بود و فکر کنم بخاطر همین سن کمش بود که تو حجله‌ها نقل می‌ریختن که یعنی ناکام رفته. منم نقل‌ها رو می‌خوردم. بخشی از خوشحالی من هم این بود که شهید همنام بودم. اسم من رو همه جا می‌گفتند. محمدرضا هم که بعدها خلبان شد و برادرش همون اوایل جنگ شهید شده بود نوحه می‌خوند. من خیلی دوست داشتم محمدرضا نوحه بخونه. مثل کویتی‌پور می‌خوند. موقع خاکسپاری هم یاران چه غریبانه خونده بود و مردم گریه می‌کردند. من ولی یادم نمیاد تو اون دوران گریه کرده باشم یا حتی ناراحت باشم. طبعا بچه پنج ساله مرگ نمی‌فهمه چیه. ولی حالا فکر می‌کنم اگر هیچوقت نمی‌فهمیدم مرگ چیه چقدر خوب بود. یعنی حتی به تقلید از بقیه فکر نمی‌کردم مرگ حتما حتما ناراحت‌کننده‌اس. مثل خیلی چیزهای دیگه که انقدر تو بچگی میخ‌شون محکم کوبیده شده که به راحتی نمیشه تغییرشون داد. هنوز هم از اصالت خیلی از احساسات خودم مطمئن نیستم. اینکه چرا مردن یه آدم بیست ساله از یه پیرمرد نود ساله بیشتر ناراحتم می‌کنه. یا کسی که سالها مریض بوده مردنش کمتر ناراحتم می‌کنه تا کسی که یهو می‌میره. انقدر خانواده و جامعه‌ای که توش بزرگ شدم بی‌عقل و اشتباه بوده که به هر چیزی که از اون‌ها میاد شک دارم. باید همه چی خراب شه حتی اگه دوباره ساخته نشه.
Read the whole story
Ayda
761 days ago
reply
Tehran, Iran
khers
761 days ago
reply
Share this story
Delete

چرا خوب نیستم؟ نمی‌دونم. بخوام بداهه بگم گمونم بی‌بندی رو برنمی‌تابم. تعلق نداشت...

1 Share
چرا خوب نیستم؟ نمی‌دونم. بخوام بداهه بگم گمونم بی‌بندی رو برنمی‌تابم. تعلق نداشتن رو. تعلق‌ نداشتن به چیزی جایی کسی. 

...

من؟ من آدم بندهای محکم‌ام. حبل‌المتین‌های لا ریب فیهما، متقن، محکم. حالا اما مدت‌هاست معلقم و آخ که هیچ چیز به قدر این تعلیقِ مدام فرسوده‌ا‌م نمی‌کند.
Read the whole story
khers
761 days ago
reply
Share this story
Delete

یک قطعه‌ی کوتاه برای تصویر پنجره‌ای که رو به ساختمان‌های آجری باز می‌شود

1 Share

 

اگر یک روز معمولی با بی‌آرتی به سمت شرق بروی، حد فاصل سبلان تا آیت، سمت راست را که نگاه کنی چشمت به دو سه زنبور فلزی می‌افتد که هنر سازمان زیباسازی شهرداری تهران است و توجه را جلب می‌کند بس که بی‌قواره است و بی‌تناسب با فضا. روزهای تهران عموماً آلوده‌اند. دود غلیظ و انبوه در هوای سرد و خشک، رد خود را بر زنبورها نشانده. یحتمل زمان زیادی از نصب زنبورها در فضای شهر نگذشته ولی رنگ‌ورویشان هم رفته‌است‌. این وسط آدم‌های شاغل در واحد زیباسازی شهرداری تهران به نظرم از زنبورها هم جالب‌تراند. آن‌ها فکر می‌کنند با کوچه‌های مسقف با چترهای رنگی و آدم‌های پلاستیکی رنگی و فرشته‌های نئونی رنگی و پسربچه‌‌ها‌ی نیکوکار که دست پیرمردهای فرتوت و ریغماسی را گرفته‌اند، می‌شود چهره‌ی تهران را بزک کرد. اتاق فکرشان (به فرض که چنین چیزی وجود دارد)‌ را تصور می‌کنم که نشسته‌اند دور هم و یکی (که جوان است و کت‌ و شلوار آبی سیر پوشیده با پیراهن سفید) نوک انگشتان دو دستش را به هم می‌ساید و هیجان‌زده و با صدایی مشابه صدای لیدرهای نتورکی می‌گوید ایده‌ی نابی دارد. بعد رئیسش می‌پرسد چه ایده‌ای؟ و او با آب‌وتاب می‌گوید به نظرش اگر موانع سنگی پیاده‌روها را رنگ کنند، محشر می‌شود. زنبور اما یحتمل نظر کارمند خردی بوده که در شیفت پایانی‌اش یاد طرح روی جلد دفتر مشق بچه‌اش افتاده و گفته توکل بر خدا. همان هم زده و گرفته و مورد پسند مدیر منطقه قرار گرفته و بعداً حتی برایش تشویقی هم رد کرده‌اند. مدیران تهران، که مشتی نوکیسه‌ی نان‌به‌نرخ‌روزخور و کاسبکاراند، همان سلیقه‌ای که به انتخاب نمای رومی-یونانی ویلاهای لواسان و مبل‌های سلطنتی و تابلوی وان‌یکاد طلاکوب و چادر حریراسود گلدار ملیله‌دوزی‌شده انجامیده را در زیباسازی تهران هم به کار گرفته‌اند. میثم، همیشه این وجه ایدئولوژیک مدیریت شهر را به باد انتقاد می‌گرفت [و هر بار که فعل ماضی را درمورد او به کار می‌برم، انگار گلویم خشک می‌شود]. او می‌گفت از قضا «زیبایی چهره‌ی شهر»، «برند شهر»، «چهره‌ی معنوی ام‌القرا»، توسعه در مسیر حیات طیبه و مفاهیمی از این قبیل هستند که به خشونت و طرد می‌انجامند [باید آب بخورم].

تصویر پنجره‌ به چهره‌ی معنوی ام‌القرا ربطی ندارد. در عکس احتمالاً ساعت ۱۰ شب است. یک پنجره‌‌ پیداست با قاب سبز و پرده‌های نارنجی طرح‌دار که تصویر کتابخانه‌ی روبرو را بازمی‌تاباند. قبلا روز را پشت پنجره دیده‌ام. باز هم در یک عکس دیگر. پنجره دور است. هزارها کیلومتر آن‌‌سو‌تر. در آپارتمانی قرار دارد و روبرویش درختانی سرسبز و ساختمان‌هایی با نمای آجری دیده می‌شوند. پایین پنجره یک صندلی -به گمانم- لهستانی گذاشته‌اند که دستی روی آن قرار دارد و دو نفر به آن تکیه زده‌اند. من یکی از این دو نفر را می‌شناسم. دو نفرِ ایستاده پای پنجره، سیگار و آبجو در دست دارند و دهان‌های نیمه‌بازشان گویی ساعت‌هاست در کار است و دود بیرون می‌دهد و کلمه.

داشتم فکر می‌کردم ربط زنبور و ترافیک و آلودگی و بی‌آرتی با پنجره‌ی سبزی که پرده‌‌های نارنجی دارد و درخت و ساختمان آجری چیست و چرا این دو تصویر با هم در ذهنم ظاهر شده‌اند. مثلا با خودم فکر می‌کنم تیشرت قرمز تو با آن پنجره تماس پیدا کرده یا دست‌هایت پرده‌ها را کنار زنده‌اند و پنجره‌ را باز کرده‌اند. یا روز بارانی، وقتی الکل در کاسه‌ی سرت به جریان افتاده، پیشانی و گونه‌ها را به پنجره ساییده‌ای تا احساس خنکی کنی ولی نه خیلی طولانی. مثلاً خیال کن پنجره‌ی سبز تو در نه هزار و پانصد کیلومتر آن‌سوتر، خانه‌ی من در طبقه‌ی سوم ساختمانی قدیمی در خیابان جمهوری را در خیال خود می‌دید و خیال پنجره خود را توی چمدان تو پنهان کرده و آمده نه هزار و اندی کیلومتر این‌سوتر و جا خوش کرده در پایه‌های این میز چوبی و هردومان را می‌پاید. من در بی‌آرتی‌های تهرانپارس-آزادی، چیزی جز تصویر حزن‌آلود زنبور زنگارگرفته و دودخورده در خیابان آزادی ندارم که با تصویر پنجره‌ات تاخت بزنم. شاید هم تصویر مسافری که از تمام شکوه و شوکت تهران، تنها ساندویچ فلافل با نوشابه نصیبش شده و دارد دست‌ازپادرازتر به ترمینال برمی‌گردد. 

تو اما باید برایم از زنبورهای پشت پنجره بگویی که دور ساختمان‌های آجری پرواز می‌کردند. از زنبورهای اهواز بگویی و کاشان و دماوند. باید برایم از انفصال بگویی و به جایی تعلق نداشتن. تعلق داشتن و بریدن. بریدن و از نو آغازکردن. برایم از حشره‌های مرده در درزهای پنجره‌ی سبز بگو. بعدها، برایم تعریف کن که پرده‌های نارنجی را چه وقت‌هایی از روز کنار می‌زدی تا رقص غبار در نور آفتاب را تماشا کنی. برایم از ریشه‌های درخت‌های دور بگو. شاید من هم سال‌ها بعد داستان درخت انجیری را گفتم که در هفت‌سالگی شیره‌اش روی دست‌هایم می‌ریخت و انگشت‌هایم را چسبناک می‌کرد.

Read the whole story
khers
1118 days ago
reply
Share this story
Delete

از چهل سالگی‌ها

2 Shares

تقریبن تمام رابطه‌های اطرافم دچار بحران میان ازدواج سالی‌اند. آمدم بنویسم میان‌سالی، دیدم آن یک اتفاق یک‌نفره است، اما میان-ازدواج-سالی یک اتفاق دونفره برای میان‌سالگی ازدواج است. تقریبن بی‌شک و تردید (چه غلط‌ها) اطمینان دارم که آن‌هایی هم که من نمی‌شناسم یا آن‌قدر نزدیک نیستم که از بحران‌شان بدانم یا بفهمم هم همین بحران را دارند. بازتر که بخواهم بکنم، منظورم رابطه‌هاییست که از دهه‌ی بیست و سی سالگی آدم‌ها گذشته، هیجانات فرو نشسته و به زعم من تحمل‌ها و امیدواری‌ها و ایده‌آلیسم‌های سراب‌طور هم به انتها رسیده و ناگهان واقعی بودن ملالت‌آوری زندگی نه تنها یک‌نفره‌اش، که خصوصن دو نفره اش خورده توی صورت آدم‌ها. این طور می‌فهمم که همین حدود ۴۰ سالگیست که این سیلی برای آن‌هایی که کم و بیش چشمِ بازتر یا منعطف‌تری در نگاه به زندگی دارند به صورت‌شان اصابت می‌کند. حواسم هست که چه قلدرانه (شما بخوان حتا دگمانه) دارم دسته بندی می‌کنم، اما اجازه بدهید یکی از عوارض این دهه‌ی چهل هم پر رو شدن در بعضی قضاوت ها باشد. 

رابطه‌هایی که ازشان خبر دارم همه توی دست‌اندازند. بعضی در حد چاله‌چوله بعضی هم چاه و برخی سرعت‌گیر را ندیده‌اند و الان ماشین‌شان توی هوای معلق است تا ببینیم که چطور به زمین بر می‌گردد. روی چهار چرخ یا شاید سقف. خیلی‌ها البته دارند امیدواری بیست و سی سالگی‌شان را هنوز حمل می‌کنند و تحمل می‌کنند و مدیریت می‌کنند و به فکر/جرات اقدام هم نیستند و یحتمل این‌ها می‌توانند کاندیداهایی باشند برای هیچ کار نکردن تا آخر تا برسند به لَختی اواخر میان‌سالی و شاید بشوند مدلی از رابطه‌های قدیمی‌ترِ عادت‌مدار. اما ذهنم را بیشتر آن‌هایی مشغول کرده‌اند که دارند پیله پاره می‌کنند. من از آن‌جایی که هیچ‌وقت توی پیله به آن مفهوم کلاسیک‌ش جا نشدم (افتخار است؟ هنوز نمی دانم)، جای قبلی این آدم‌ها را دقیق نمی‌فهمم. تجربه کرده‌ام اما نمی‌دانم این که ۱۵ سال در یک رابطه باشی و دست از پا خطا نکرده باشی و حالا احساس خفگی کنی و ببینی که هوا برای تنفس کافی نیست دقیقن چه حالی ممکن است داشته باشد. چطور ممکن است آدم بخواهد همه چیز را بدرد و بدرد و بدرد. در عین حال شهامت به‌هم زدن این چهار دیواری‌ای که هزاران روز و شب را در آن با یکی سپری کرده‌ای خیلی شهامت بزرگیست. خیلی کار بزرگیست. 

طبعن خیلی‌ها که همین کار را هم می‌کنند و کرده‌اند و به هم زده‌اند (جدا شده‌اند) و دردش را کشیده‌اند، اما باز نگاهم الان به آن‌هاییست که دنبال راه حل‌های میانه‌اند و بازسازی دلشان می‌خواهد و ترمیم. باز کردن پنجره در دیواری که هزار سال است کاغذ دیواری بوده یا پارکت کردن کفی که از ازل سنگ‌فرش بوده. روان‌شناس‌هایی گاهی به من توصیه می‌کردند که پدر و مادرها را از جایی به بعد وادار به اساس‌کشی یا تغییر خانه نکنید چون تحملش را ندارند و ممکن است افسردگی‌های حاد یا تنش‌های جدی عصبی ببینند. حس می‌کنم این هم شبیه همان است. روتینی آن‌چنان محکم را به هم زدن. اوه. 

بعد بر می‌گردم نگاه می‌کنم که خب بعضی‌ها هم کردند و شد. صادق که باشم مثال موفق زیاد ندارم جلوی چشمم چون این کار شبیه کوبیدن یک نفر در مثلن ۴۰ سالگی و از اول ساختنش است اما می‌بینم که کردند و شد. ورژن سخت‌ترش وقتی‌ست که یکی از دو نفر قائل به تحمل و ادامه و همان رفتار محکم مدارِ خشکِ جوانی‌ست ولی نفر مقابل می‌خواهد بزند بیرون. این احتمالن همان ورژنی‌ست که گاهی منجر به از هم پاشیدن می‌شود.  اما خلاصه کنم. امامان من (خدا به دور) همان‌هایی هستند که کردند و شد. دوباره چیدند (حالا هر طور چیدمانی که به واقع راه های رسیدن به خدای محتمل هزاران است) ولی توانستند که بچینند و شد. حتا اگر برای چند سالی شد، باز هم شد. الان که بزرگ شده‌ام، این یکی از الگوهای موفق رابطه است برایم، چون شخصن همان آدمی هستم که بدون رابطه می‌میرد. چه کسی نمی‌میرد؟

Read the whole story
khers
1153 days ago
reply
Ayda
1166 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

می‌دانم که غم است

2 Shares

گاهی فکر می‌کنم شاید هم که در خواب می‌بینم که بازمی‌گردم به خانه‌ای. من که همیشه پیش رفته‌ام، حالا می‌خواهم بازگردم. بازگردم به خانه‌ای که پدر و مادرم در آنند. اما نه به رویا تمکین می‌کنم و نه به خواب. می‌دانم که نمی‌تواند که خانه‌ای باشد، خانه‌ای نیست، نمی‌تواند پدر و مادری باشند، که نیستند. اگر هم بود و می‌بودند، مانند وقتی که بودند، من نبودم. می‌دانم که میل شدید بازگشت است. می‌دانم که غم است. غم چیزی‌ست که آدم را به جایی که نیست می‌خواهد ببرد. یا آدمی را که نیست می‌خواهد بیاورد. شعف، یعنی همین‌جا، همین‌ها.
اما من می‌خواهد از همین‌جا برود، از همین‌ها برود.
Read the whole story
Ayda
1191 days ago
reply
Tehran, Iran
khers
1195 days ago
reply
Share this story
Delete

365filmsbyauroranocte: Agnès Varda’s last words in her last film...

1 Share




365filmsbyauroranocte:

Agnès Varda’s last words in her last film ‘Varda par Agnès’ (2019)

We miss you :___(

Read the whole story
khers
1553 days ago
reply
Share this story
Delete
Next Page of Stories